عادت داشت هر شب اندکی قبل از خواب گریه کند.امشب دلش بسیار گرفته بود،درامشب با سایر شب ها تفاوتی دیده میشد،گویا امشب آسمان هم با او همدرد بود،هردو دلشان پر بود ،هردو اشک داشتند،،،آنشب قبل از خواب با اعضای خانواده به جای (شب خوش) از (خداحافظ) استفاده کرد،،، و زود به رختخواب رفتاگر به فردی محبت نمیکرد،آن شب تا صحرگاه هم نمیخوابید و فقط اشک میریخت.برای همه میگریست به جز خودش، همیشه از خدا راه و چاره ای برای بازشدن گره ی کارهای همنوعانش میخواست.آن شب مثل همیشه گریه میکرد اما گریه اش فرجامی نداشت، به یاد پدرش که هیچگاه اورا ندیده بود.به یاد گریه هایی که قدرش را ندانستند.برای قلبی که فقط تاوان گناه ناکرده اش را میداد.برای طفل گرسنهای که حتی دستان کوچکش در چله ی تابستان هم از سرما میلرزد! برای دیگری که طمع غذا را فقط از پشت پنجره ی رستوران های کوچه به کوچه در قلب شهر چشیده بود، برای کسی که آرزویش را فقط در رویایش دنبال میکرد،،، در انتهای هر شبِگریه، زمزمه میکرد:کاشکی روزی آید که همه به آرزویشان برسند.
-آرزوی او چه بود؟ کسی نبود که بداند
بالاخره آن شب هم به خواب رفت. گویا در رویایش فردی را میدید که او را صدا میزند: -دخترم بیا! بیا دخترم.!
و او رفت و دیگر نیامد،رفت و دیگر هیچگاه چشمانش را به دنیا باز نکرد، او رفت و مارا با راز های نگفته اش رها کرد.
همیشه میگفت: هر که زندهست، که زندگی نمیکند. او رفت و ما مات و مبهوت در رویای او ماندیم.
#نیکتا
داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر خواب ,نیکتا ناصر منبع
درباره این سایت